گاهی تمامی جهان در دستان ماست اما چشم هایمان در حسرت افقی دورتر بی مهابا می نگرند به سایه های محو داشته هایمان چون گنجی پنهان زیر خاک روزمرگی و ما محوِ خیال نداشته ها سرگردان میان آینه های وارونه آیا این همه رؤیا دردِ بی پایان است؟ یا شاید در تماشای نداشته ها حقیقتی ست که از خود می گریزیم؟