دکتری به خواستگاری دختری رفت، ولی دختر او را رد کرد و گفت: به شرطی قبول می کنم که مادرت به عروسی نیاید!
جوان در کار خود ماند و نزد یکی از اساتید رفت و با خجالت گفت: در یک سالگی پدرم مرد و مادرم برای اینکه خرج زندگی مان را تامین کند، در خانه های مردم لباس می شست.
حالا دختری که خیلی دوستش دارم، شرط کرده که فقط بدون حضور مادرم حاضر به ازدواج با من است. گذشته مادرم مرا خجالت زده کرده است. به نظرتان چه کار کنم؟
استاد به او گفت: از تو خواسته ای دارم. به منزل برو و دست مادرت را بشوی، فردا به نزد من بیا تا به تو بگویم چه کار کنی.
جوان به منزل رفت و این کار را کرد. او باحوصله دستان مادرش را در حالی که اشک روی گونه هایش سرازیر شده بود، شست.
اولین بار بود که دستان مادرش را در حالی که از شدت شستن لباس های مردم چروک شده و تماما تاول زده و ترک برداشته بودند، می دید. طوری که وقتی آب را روی دستانش می ریخت از درد به لرز می افتاد.
پس از شستن دستان مادرش نتوانست تا فردا صبر کند و همان موقع به استاد خود زنگ زد و گفت: ممنونم که راه درست را به من نشان دادید! من مادرم را به امروزم نمی فروشم، چون او زندگی اش را برای آینده من تباه کرد!