داستان سایه‌های قلب


داستان سایه‌های قلب

تاریخ انتشار: ۱۴۰۳/۱۱/۲۵

تعداد بازدید: ۴۶

ثبت کننده: لیلا طاهری نژاد

در شهر کوچکی به نام "آرام شهر"، زندگی زنی به نام "نرگس" جریان داشت. نرگس زنی زیبا و باهوش بود که سال ها پیش از همسرش، "کامران"، جدا شده بود. زندگی مشترک آن ها پر از اختلاف و ناراحتی بود و نرگس تصمیم گرفت برای حفظ آرامش خود و فرزندش، از کامران جدا شود. او فکر می کرد که با این تصمیم، زندگی بهتری خواهد ساخت، اما چیزی که انتظارش را نداشت، ورود مردی به نام "شاهین" به زندگی اش بود. شاهین مردی جذاب، موفق و مهربان بود. او در شرکت بزرگی کار می کرد و همیشه با نرگس با احترام و محبت رفتار می کرد. نرگس که سال ها بود چنین محبتی را تجربه نکرده بود، به سرعت جذب شاهین شد. اما چیزی که نرگس نمی دانست این بود که شاهین خودش همسر و دو فرزند داشت. رابطه ی آن ها به سرعت عمیق تر شد. نرگس هر روز بیشتر به شاهین وابسته می شد و احساس می کرد که بدون او نمی تواند زندگی کند. اما با گذشت زمان، احساس گناه و ناراحتی در وجود نرگس ریشه دواند. او هر شب با خود فکر می کرد که چرا وارد چنین رابطه ای شده است. او که خودش از درد جدایی رنج برده بود، حالا باعث ناراحتی همسر شاهین و فرزندانش شده بود. یک شب، نرگس تصمیم گرفت با شاهین صحبت کند. او از احساس گناهش گفت و از این که نمی تواند ادامه دهد. شاهین که عاشق نرگس بود، سعی کرد او را آرام کند و قول داد که به زودی از همسرش جدا شود و با نرگس زندگی جدیدی را شروع کند. اما نرگس می دانست که این قول ها فقط او را بیشتر در این رابطه نگه می دارد و هیچ تضمینی وجود ندارد که شاهین واقعاً از همسرش جدا شود. روزها و شب ها گذشتند و نرگس در عذاب وجدان و وابستگی عاطفی به سر می برد. او دیگر نمی توانست به راحتی بخوابد و مدام به این فکر می کرد که چگونه از این وضعیت رها شود. یک روز، نرگس تصمیم گرفت به دنبال کمک برود. او به یک مشاور خانواده مراجعه کرد و داستانش را برای او تعریف کرد. مشاور به نرگس گفت: "تو خودت بهتر از هر کسی می دانی که این رابطه به تو آسیب می زند. تو باید به خودت و ارزش هایت احترام بگذاری. وابستگی عاطفی چیزی نیست که بتواند پایه ی یک رابطه سالم باشد. تو باید یاد بگیری که خودت را دوست داشته باشی و بدون نیاز به دیگری، زندگی ات را بسازی." نرگس با شنیدن این حرف ها، احساس کرد که بار سنگینی از روی دوشش برداشته شده است. او فهمید که برای رهایی از این وضعیت، باید ابتدا خودش را پیدا کند و به خودش احترام بگذارد. او تصمیم گرفت که رابطه اش با شاهین را تمام کند، حتی اگر این کار بسیار دردناک باشد. شاهین که متوجه تغییر نرگس شده بود، سعی کرد او را متقاعد کند که رابطه شان را ادامه دهند، اما نرگس این بار محکم و قاطع بود. او گفت: "من نمی توانم به زندگی ام ادامه دهم در حالی که می دانم به دیگران آسیب می زنم. تو هم باید به زندگی ات و خانواده ات فکر کنی. ما هر دو اشتباه کردیم، اما حالا وقت آن است که این اشتباه را جبران کنیم." شاهین که می دید نرگس دیگر تغییر کرده است، به حرف های او گوش داد و قبول کرد که رابطه شان را تمام کنند. نرگس با وجود درد شدیدی که احساس می کرد، احساس آرامش عجیبی داشت. او می دانست که این تصمیم درست است، حتی اگر در کوتاه مدت سخت باشد. نرگس شروع به بازسازی زندگی اش کرد. او بیشتر وقتش را با فرزندش گذراند و به کارهایی که همیشه دوست داشت، اما به خاطر رابطه اش با شاهین کنار گذاشته بود، پرداخت. او به کلاس های هنری رفت، کتاب های زیادی خواند و حتی شروع به نوشتن خاطراتش کرد. کم کم، نرگس احساس کرد که دوباره خودش را پیدا کرده است. ماه ها گذشت و نرگس دیگر آن زن وابسته و ناراحت نبود. او حالا زنی قوی و مستقل بود که می دانست ارزشش را دارد. او فهمیده بود که عشق واقعی، عشقی است که ابتدا از خودت شروع می شود و بدون احترام به خود و دیگران، هیچ رابطه ای نمی تواند پایدار باشد. یک روز، نرگس در پارک شهر قدم می زد که چشمش به شاهین افتاد. او با همسر و فرزندانش بود و نرگس از دور آن ها را نگاه کرد. او احساس غرور کرد که توانسته بود خودش را از آن وضعیت نجات دهد و حالا می دید که شاهین هم به زندگی اش بازگشته است. نرگس به خودش گفت: "گاهی اوقات، بهترین تصمیم ها، سخت ترین ها هستند. اما اگر به خودت و ارزش هایت احترام بگذاری، همیشه راهی برای شروع دوباره وجود دارد." و این گونه بود که نرگس از سایه های قلبش بیرون آمد و به سمت نور زندگی جدیدش قدم برداشت.

#داستان

#سایه‌های قلب

#لیلا طاهری‌نژاد

می پسندم (۵) نمی پسندم (۰)

نظرات کاربران
خیلی زیبا بود
۳۰

ارسال نظر برای «داستان سایه‌های قلب»