#جستار
  • تاریخ انتشار: ۱۴۰۳/۱۲/۱۰
  • تعداد بازدید: ۲۷۳

#جستار

#جستار_بخوانیم

در آن خانه ی قدیمی، جایی که هر گوشه اش حکایت از داستانی داشت، صدای قدم هایی به گوش می رسید. صاحب خانه، که لباس هایش را به عجله روی صندلی انداخته بود، اکنون بازگشته بود. او با دست هایی پر از گل های رنگارنگ و خاکی که از باغ چیده بود، وارد شد. نگاهی به بالش انداخت و لبخندی زد؛ خاطرات شب گذشته هنوز در ذهنش تازه بود.

او گل ها را در گلدانی کنار پنجره قرار داد و به سمت فرش رفت. با دقت، بالش را برداشت و فرش را تکان داد. هر تار و پود فرش، داستانی از گذشته های دور را در خود داشت. او با احترام، فرش را صاف کرد و به سمت در باز رفت. نسیم خنکی از باغ وارد شد و او را به بیرون دعوت کرد.

با قدم هایی آهسته، به سمت باغ رفت. درختان سر به فلک کشیده و گل های رنگارنگ، منظره ای زیبا را پیش روی او گسترده بودند. او نفس عمیقی کشید و به یاد آورد که چگونه این باغ را با دستان خود پرورش داده بود. هر گل و گیاه، با هر برگ و شکوفه اش، بخشی از روح او بود.

زندگی در این خانه، با وجود تنهایی اش، پر از زیبایی و شور بود. هر روز، با هر طلوع و غروب، داستانی جدید را رقم می زد. و اکنون، با گل هایی که در دست داشت، داستانی دیگر آغاز می شد.

#لیلا_طاهری نژاد

agent نویسنده: لیلا طاهری نژاد

برچسب ها:
می پسندم (۰) نمی پسندم (۰)
جستجو نوشته ها
سایر نوشته های نویسنده

#جستار#بالش قهوه‌ای
#جستار#بالش قهوه‌ای
#جستار_بخوانیم   من، بالش قهوه‌ای، در این خانه‌ی قدیمی، شاهد داستان‌های بی‌شماری بوده‌ام. هر روز، صاحبم را...

صبح جادویی
صبح جادویی
‍#معرفی_کتاب #کتاب_خوب_بخوانیم #صبح_جادویی #اثر_هال_الرود #مترجم_سپیده_فخارزاده   کتاب صبح جادویی نوشته‌ی هال الرود، اولش به‌صورت داستان نوشته شده است که مردی تصادف می‌کند و حافظه...

معرفی کتاب کنترل ذهن
معرفی کتاب کنترل ذهن
#هیچ اتفاقی در دنیای بیرون نمی‌افتد، مگر اینکه اول در ذهن رخ داده باشد. برای...

خاطره عید نوروز
خاطره عید نوروز
#خاطره_بخوانیم #عید_نوروز   وقتی کوچک بودم یعنی هنوز به مدرسه نمی‌رفتم، یک روز جشن گرفتیم. من نمی‌دانستم عید...

ارسال نظر برای «#جستار»
نمایش فرم

نظرات کاربران (0)
    نتیجه‌ای یافت نشد.

برو بالا