تاریخ انتشار: ۱۴۰۱/۰۷/۲۶
تعداد بازدید: ۱۰۴۷
ثبت کننده:
به گزارش ایکنا از قم، مسابقه کتابخوانی «تنها زیر باران» با محوریت روایت زندگی شهید مهدی زین الدین به مناسبت کنگره ۶۰۹۰ شهید استان قم همراه با ۲۰۰ میلیون ریال جایزه نقدی، از ۲۰ مهرماه تا ۳۰ آبان ماه به همت انتشارات حماسه یاران و با همکاری کنگره ملی شهدای استان قم، سازمان فرهنگی ورزشی شهردای قم و بنیاد شهید استان قم برگزار می شود.
علاقه مندان جهت خرید کتاب می توانند با مراجعه به کتابفروشی های معتبر سراسر کشور و یا خرید پیامکی با ارسال عدد ۸ به سامانه ۳۰۰۰۱۹۱۷۱۷ و یا خرید اینترنتی از سایت www.hamasehyaran.ir اقدام کنند.
همچنین علاقه مندان جهت شرکت در مسابقه با مراجعه به سایت www.hamasehyaran.ir با ثبت کد ملی می توانند به سؤالات پاسخ دهند.
«تنها زیر باران» حکایت جذاب یکی از فرزندان وطن است. مجموعه خاطرات شهید مهدی زین الدین که به همت مهدی قربانی جمع آوری شده و انتشارات حماسه یاران در سال ۱۳۹۷ این کتاب ۳۱۱ صفحه ای را راهی بازار کتاب کرده است.
خاطرات این شهید بزرگوار، از اطرافیان ایشان گردآوری شده و به ترتیب زمانی، از کودکی تا شهادت ایشان را روایت می کند؛ شرافت و فضل مادر و پدر زین الدین، به خوبی در شخصیت او بازتاب داده شده است. زین الدین از کودکی با کتاب های کتابفروشی پدر مأنوس بود و ساعت ها با خواهر بزرگترش پای کتاب های پدر می نشستند و خوانندگان قهاری بودند. حکایت مردی که هیچ گاه آرام و قرار نداشت. همیشه دنبال این بود که چه باید بکند برای وطنش. مردی خوش پوش، خوش سیما، خوش اخلاق، خوش خنده انگار همه خوش ها را جمع کرده بودند کنار هم.
خیلی کلاس دارد وقتی جواب کنکور بیاید و رتبه خوب بیاوری، پزشکی قبول شوی در یک دانشگاه معتبر، اصلا حالش قابل توصیف نیست. دیگر از خدا چه می خواهی؟ آخر آرزوهای یک کنکوری چیست؟ حاضری این موقعیت و موفقیت را با چه چیز بزرگتری عوض کنی؟ مثلا پول کلانی بدهند بگویند نرو... پذیرش خارج از کشور بدهند بگویند نرو... چه می کنی؟مهدی همه اینها را ندید گرفت و از نگاه خودش جایی رفت که بهتر از همه اینها بود.
برشی از کتاب:
«درست لحظه ای که توپ آمده بود زیر پایش و رسیده بود جلوی دروازه، داشت گل می زد که چشمش افتاد به من و مامان. دیدن ما همان و نیمه کاره رها کردن بازی همان. دوید سمت خانه. سر و صدای بچه ها، کوچه را پر کرد. داشتند بهش اعتراض می کردند. دم در که رسید، نفس نفس می زد. صورتش شده بود مثل لبو؛ سرخ سرخ. عرق روی پیشانی اش را با دست پاک کرد و پرسید: چیه مامان جون، کار دارید؟ وقتی فهمید نان نداریم، گفت: شما برید تو خونه، منم می رم نونوایی. پول را که گرفت، راهش را کشید و رفت. اما نه سمت بچه ها، نه برای ادامه بازی، رفت که نان بگیرد.»