جستجو نوشته ها
سایر نوشته های نویسنده

نیکی به کسی کن که به کار تو نیاید
مردی در نیمههای شب دلش گرفت و از نداری گریه کرد. دفتر و قلم بهدست...

حساب جادویی زمان
تصور کن برنده یک مسابقه شدی و جایزهات اینه که بانک هر روز صبح یک...

محبتت را صرف هرکسی نکن
هر بار که پدرم برنج جدیدی میخرید، مادرم پیمانه را کمتر از روزهای دیگر میگرفت.
او...

ﺩﺭﺱ ﻇﻠﻢﺳﺘﯿﺰﯼ
چهارشنبه بود که استاد ﺳﺮ ﮐﻼﺱ ﺑﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻧﺶ ﮔﻔﺖ:
ﺑﭽﻪﻫﺎ ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ بهصورت ﺷﻔﺎﻫﯽ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ میگیرﻡ.
ﻫﻤﺎﻥ...