فصل اول: روزهای تاریک
سایهها از دیوار اتاقم بالا میرفتند و پایین میآمدند. شب و روز برایم تفاوتی نداشت. گویی همه چیز در یک چرخهی بیپایان از تاریکی غرق شده بود. دوستانم کمکم فاصله گرفتند، خانوادهام نگران بودند اما نمیدانستند چگونه کمکم کنند. به پزشک مراجعه کردم، قرصها را مصرف...
توضیحات بیشتر