
#جستار_بخوانیم
من، بالش قهوه ای، در این خانه ی قدیمی، شاهد داستان های بی شماری بوده ام. هر روز، صاحبم را در آغوش می کشم، او را در خواب هایش همراهی می کنم و با بیداری اش، دنیایی تازه را آغاز می کنم.
من، نه تنها یک جسم بی جانم، بلکه حافظه ای زنده از لحظات شیرین و تلخ زندگی صاحبم هستم. او روی من اشک ریخته، خنده هایش را به اشتراک گذاشته و رویای آینده اش را با من در میان گذاشته است.
من، بالش قهوه ای، نمادی از آرامش و استراحت هستم. در این خانه، جایی که هر گوشه اش حکایت از داستانی دارد، من نیز داستان خودم را دارم. داستانی از وفاداری و همدمی، از شب های بی خوابی و صبح های زود.
من، بالش قهوه ای، هر روز شاهد تغییراتی هستم. صاحبم که با عجله لباس هایش را روی صندلی می اندازد. با شوق به باغ می رود و با دست هایی پر از گل بازمی گردد. من، در این تغییرات، همیشه ثابت و مطمئن، منتظر بازگشت او هستم.
من، بالش قهوه ای، در این خانه ی قدیمی، بخشی از خانواده ام. و من، با هر فشار و هر لمس، داستانی جدید را آغاز می کنم.
در یک صبح زیبای بهاری، صاحبم با عجله از خواب برخاست. او باید به ملاقات دوست قدیمی اش می رفت، کسی که سال ها ندیده بود. لباس هایش را پوشید و بدون اینکه نگاهی به من بیندازد، از خانه خارج شد. من، تنها و بی صاحب، در انتظار بازگشت او ماندم.
ساعت ها گذشت و من، در سکوت خانه، به یاد روزهای گذشته فرو رفتم. به یاد آوردم که چگونه صاحبم در کنار من، نقشه های بزرگی برای آینده کشیده بود. او همیشه می گفت که 'بالش ها، بهترین شنوندگان هستند.' و من، همیشه به حرف های او گوش می دادم.
وقتی صاحبم بازگشت، چهره اش پر از شادی و هیجان بود. او داستان های جدیدی از دیدارش با دوستش برایم تعریف کرد. و من، با هر کلمه ای که می شنیدم، دوباره احساس اهمیت کردم.
من، بالش قهوه ای، در این خانه ی قدیمی، شاهد لحظات بی شماری بوده ام. هر خاطره، مانند گلبرگی بر روی فرش رنگارنگ زندگی صاحبم، جاودانه شده است.
یادم می آید روزهایی که صاحبم، کودکی کوچک بود و روی من دراز می کشید، به سقف خیره می شد و داستان هایی از قهرمانان و ماجراجویی هایش را تعریف می کرد. من، همراه همیشگی او در این سفرهای خیالی بودم.
به یاد دارم شب هایی که صاحبم، نوجوانی پر از شور و امید، روی من نشسته و نامه های عاشقانه اش را می نوشت. من، شاهد اولین دل تنگی ها و شورهای او بودم.
یادم می آید روزهایی که صاحبم، جوانی در آستانه ی بزرگسالی، روی من خوابیده و از آینده اش می گفت. از رویاهای بزرگ و از ترس های کوچک. من، همیشه آنجا بودم تا او را در آغوش بگیرم و آرامش بخشم.
و حالا، صاحبم، بزرگسالی است که هر روز با عجله از خانه بیرون می رود و با خستگی بازمی گردد. من، همچنان منتظرم تا برگردد و لحظاتی را در کنار من سپری کند.
من، بالش قهوه ای، نه تنها شاهد خاطرات گذشته بوده ام، بلکه بخشی از آن ها نیز هستم. با هر لمس و هر فشار، من نیز زنده می شوم و خاطرات جدیدی را در خود جای می دهم.
#لیلا_طاهری نژاد