اربعین


اربعین

تاریخ انتشار: ۱۴۰۰/۰۷/۲۶

تعداد بازدید: ۱۱۵۴

ثبت کننده: زهرا حاجی

"بسم رب الحسین" مدتی است مرغ دلم هوای پریدن دارد، پریدن به سوی کعبه عشق... دیگر تاب و تحمل قفس و زندانی شدن را ندارد، دلش آزادی میخواهد، پرواز میخواهد... دیگر از حبس کشیدن خسته شده است، آری در جستجوی آرامشی در پرواز است... پرواز به سوی حریم عشق، خیابان بهشتی بین دو حرم در سرزمین کرب و بلا... بی قرار و آشفته ام... دلم آرامشی میخواهد که فقط در حرم اربابم یافت می شود... مگر یک انسان چقدر می تواند از دوری دوام بیاورد؟! آقا جان من که عاشقی بلد نبودم شما خودت من را عاشق کردی، خودت من را در این مسیر قرار دادی؛ آیا می شود یک مرهمی برای دل عاشق من شوی؟! گاهی روزها آنقدر دلتنگ می شوم که دیگر آرام و قرار ندارم... آری برای هر چیزی می توان چاره اندیشید، جز دلتنگی حرم کرببلا... روزهایم سراسر بوی دلتنگی می دهد و شب هایم بوی گریه و زاری... نمیدانم چه چاره کنم؟! عقل در عاشقی حسین (ع)هیچ نمی فهمد، من چه توقعی دارم که عاقلانه رفتار کند... عشق حسین برابر است با مجنون شدن... این مجنونی زیباست ولی به شرط آنکه لیلایی را داشته باشی تا خریدارت باشد... در روزگاری که آدمیان این همه درد دارند، همه آن ها را کنار می گذارند، تنها به عشق حسین، با هر چه که دارند و ندارند به سمت او رهسپار می شوند؛ هر چند لیاقت حضور در بین جمعیت عشاق را نداشته ام ولی با پای دلم لحظه به لحظه با آن ها هم قدم شده ام و عمود ها را یک به یک پشت سر گذاشته ام؛ از مهمان نوازی عراقی ها و فنجان های قهوه گرفته تا رسیدن به پل سلام که خسته و خاک آلود پس از پیاده روی طولانی، تلالو نوری طلایی چشمانت را مجذوب خود می کند، گویی در وجودت صدای شیپوری طنین انداز می شود... و حال روز اربعین فرا رسیده است؛ چهلم ارباب، حال و هوایش دلگیر است، دلگیرتر از غروب جمعه... روزی که همه درد های زینب برایش مرور شد... روزی که پس از مدت ها دلتنگی و فراق به سوی برادرش شتافت که چندی پیش مجبور به ترک او شده بود تا حرف های ناگفته اش را برای برادر عزیز تر از جانش بازگو کند... آری؛ من هم مشتاق بودم پس از مدت ها دلتنگی و فراق کربلا، به سوی امامم بشتابم و تا به او رسیدم تمام حرف هایم را از زمین و زمان برایش بگویم بلکه دل پر تلاطم ام کمی آرامش یابد... هر چند تا قدم به حریم عشق می گذاری و چشمانت به گنبد ارباب می افتد، زبانت بند می آید، هر چه درد داری فراموش میکنی، خواسته ای برایت نمی ماند تا اجابت شود و فقط دلت میخواهد ساعت ها بنشینی و به گنبد و بارگاه ملکوتی اش خیره شوی... حالا در این روز ، دیگر وقت آن رسیده است که لباس های مشکی عزا را از تن در بیاوری، ولی من به این رنگ خو گرفته ام و خیلی وقت است که رنگ مشکی برایم قشنگ ترین رنگ جهان شده است؛

دلنوشته اربعین زهرا حاجی متولد 1382 تهران

#مسابقه دلنوشته

#اربعین حسینی

#از خاطرم نمی رود

#مسابقه دلنوشته از خاطرم نمی رود

می پسندم (۰) نمی پسندم (۰)

ارسال نظر برای «اربعین»