کتاب ” افسانه یعقوب کرمانی و یاووز ” در ۶ فصل تنظیم شده که آن را تقدیم علاقمندان می کنیم .
در برشی از این داستان می خوانیم :
یعقوب به این جا که رسید ساکت شد . هوا سردتر شده بود . من برخواستم تا کمی هیزم بیاورم . به وقت بازگشت به اتاق دیدم که بسی غم به چهره دارد و قطره اشکی بر گوشه چشم . با این که ۲ برابر او سن داشتم نمی دانستم چه کنم .
او حالا ۲۲ سال داشت و اگر من دیر ازدواج نمی کردم بی شک فرزندی همسن و سال او می داشتم .
صورتش را پاک کرد از جا برخاست . باز هم کیسه ای پول بر طاقچه گذاشت و برفت . دلم میخواست کمکش کنم اما این جوان با این سن کم ، بسیار دنیا دیده تر از من می نمود .
پس از دست من کاری ساخته نبود . با خود فکر کردم چیزی که مسلمه این است که نتوانسته به نرگسش برسد . شاید اگر نرگس در کنارش بود ، این موقع شب و در این سرما ، به منزل من نمی آمد .
دوستش ونداد هنوز بی هوش بود و من فرصت کردم اندکی بخوابم . هنگام اذان صبح برخواستم و صبحانه ای آماده و ونداد را بیدار بکردم .
حالش بهتر شده بود و هوشیاریش را باز یافته بود . از سر کنجکاوی از او پرسیدم که چطور با یعقوب آشنا شده ؟ او اندکی تردید کرد و بعد گفت :
– ۲ سال پیش که برای اولین بار به کرمان آمده بود ، او را در راسته جواهر فروشان دیدم ، جایی که پدرم یک دکان زرگری دارد .
من از طرف پدرم یک انگشتری خیلی گران بها را می بردم تا به صاحبش تحویل دهم که ناگهان ..
جایزه مسابقه: به یک نفر 50هزار تومان
مهلت شرکت در مسابقه تمام شده است.
۱- حمیده مجیدی ، جایزه: ۵۰۰۰۰ تومان